نگيننگين، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

نگین و محمد حسین

آموزنده و..

1390/7/23 16:53
2,139 بازدید
اشتراک گذاری

انسان ها دو دسته اند؛ آن هايي كه بيدارند در تاريكي و آنهايي

 كه خوابند در روشنايي.

ماجراهای آخر عمر..

حالش خيلي عجيب بود، فهميدم با بقيه فرق مي کنه.
گفت: يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه.
گفتم: چشم؛ اگه جوابشو بدونم، خوشحال مي شم بتونم کمک تون کنم.
گفت: دارم مي ميرم.
گفتم: يعني چي ؟
گفت: یعنی دارم مي ميرم ديگه.
گفتم: دکتر ديگه اي؛ خارج از کشور ؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نمي شه کرد.
گفتم: خدا کريمه، ايشاله که بهت سلامتي مي ده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بميرم، خدا کريم نيست ؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نمي شه گول ماليد سرش.
گفتم: راست مي گي، حالا سوالت چيه ؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم مي ميرم، خيلي ناراحت شدم.
از خونه بيرون نمي اومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم، خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت، خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نمي کرد.
با خودم مي گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتني ام و اونا انگار نه.
سرتونو درد نيارم، من کار مي کردم اما حرص نداشتم بين مردم بودم اما بهشون ظلم نمي کردم و دوستشون داشتم.
ماشين عروس که مي ديدم، از ته دل شاد مي شدم و دعا مي کردم.
گدا که مي ديدم، از ته دل غصه مي خوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم، کمک مي کردم.
مثل پيرمردا برا همه جوونا، آرزوي خوشبختي مي کردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و ناز و خوردني شدم.
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ، خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن رو قبول مي کنه ؟
گفتم: بله؛ اون جور که ياد گرفتم و به نظرم مي رسه، آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه.
آرام آرام خداحافظي کرد و تشکر.
داشت مي رفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري ؟
گفت: معلوم نيست، بين يک روز تا چند هزار روز !!!
يه چرتکه انداختم ديدم، منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه ؟
گفت: بيمار نيستم !
هم کفرم داشت در مي اومد و هم از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم گفتم: پس چي ؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: مي تونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه
گفتم: خارج چي ؟ و باز گفتند: نه !
خلاصه ما رفتني هستيم، کي ش فرقي داره مگه ؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد ...

فقط یه ایرانی میتونه ...

فقط يه ايراني مي تونه وقتی می ره مهمونی، فوری از صاحبخانه بپرسه اینجا متری چند ؟
فقط يه ايراني مي تونه هر چیزی که می اوفته رو زمین، با یک فوت ضدعفونی‌ کنه !
فقط يه ايراني مي تونه کمتر از یک سال بعد از مهاجرتش به یه کشور دیگه، زبان یاد بگیره، وارد دانشگاه بشه، تازه شاگرد اول کلاس هم بشه !
فقط يه ايراني مي تونه جلد بستنی که هیچی توش نداره رو لیس بزنه ولی بعد وقتی مهمونی تموم می شه، همین طوری دیس دیس غذا بریزه تو سطل آشغال !!!
فقط يه ايراني مي تونه با وجود این همه نداری و بیکاری و تورم، وقتی مهمون واسش می آد، سعی کنه بهترین پذیرایی کنه و بهترین غذارو بزاره واسه مهمونش، تا یه وقت جلوش شرمنده نشه.
فقط يه ايراني مي تونه ساعت مچی ببنده رو دستش، بعد اگه بهش بگی ساعت چنده ؟ موبایلشو در بیاره و ساعت رو اعلام کنه !
فقط يه ايراني مي تونه طوری از بهشت و جهنم و حیات پس از مرگ صحبت کنه که انگار تور لیدر و هفته ای دوبار می ره !
فقط يه ايراني مي تونه یکی رو که هیچ دخلی به فوتبال نداره از رئیسی ستاد سوخت بذاره مدیرعامل یه باشگاه ورزشی !
فقط يه ايراني مي تونه اسم فیلمارو با شخصیت اصلیش صدا کنه !
فقط يه ايراني مي تونه تو لاین سرعت پنچرگیری کنه !!!
فقط يه ايراني مي تونه وقتی تو کوچه و خیابون، یه تیکه نون رو زمین می بینه تو دلش بگه نعمت خداست و نتونه بی تفاوت از کنارش رد بشه و برداره بوسش کنه بذاره کنار یه درخت تا گنجیشک ها بیان بخورنش.
فقط يه ايراني مي تونه شبا که واسه دستشویی رفتن بیدار می شه سر راه در یخچال رو باز کنه توشو نگاه کنه بعد در ببنده و بره بخوابه !
فقط يه ايراني مي تونه ماشین کولردار سوار بشه ولی خودشو با روزنامه باد بزنه !
فقط يه ايراني مي تونه با پاکت های خالیه ساندیس، واسه خودش ساک دستی درست کنه !
فقط يه ايراني مي تونه 10 ساعت تمام از تاریخ و مردم و آب و هوای کشورش تعریف کنه که خارجیه واسش سوال پیش بیاد که پس چرا اومدی اینجا ؟!
فقط يه ايراني مي تونه وقتی از یک چیزی اعم از شخص یا شغل یا قومیتی ضربه ای می خوره، دیگه نظرش در مورد همه اونجوری می شه !
مثلا دخترا همه بی احساسن، پسرا همه خائنن، اصفهانی ها همه خسیسن، موتور سوارا همه بی فرهنگن.
فقط یه ایرانی می تونه با هزار بدبختی کنکور ارشد شرکت کنه و قبول شه، بعد خانوادش بگن چون شهرستانه نمی خواد بری !
فقط یه منشی ایرونی می تونه خودشو از دکتر بیشتر بگیره !
فقط يه ايراني مي تونه وقتی پشت فرمونه به پیاده روها فحش بده و وقتی پیاده می ره جایی، به راننده ها فحش بده !
فقط يه ايراني مي تونه از حق اجتماعی خودش فقط در صف نانوایی و تاکسی دفاع کنه !
 

راه حل های ساده

در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك  مورد به يادماندني اتفاق افتاد :
شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او  اظهار داشته  بود كه  هنگام خريد  يك بسته صابون  متوجه شده بود كه  آن قوطي خالي است.
بلافاصله با تاكيد و پيگيري هاي مديريت ارشد كارخانه  اين مشكل  بررسي،  و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند :
پايش (مونيتورينگ)  خط بسته بندي با اشعه ايكس
بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهايي با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد.
سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاه ها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطي هاي خالي جلوگيري نمايند.
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه  نيز در يكي از كارگاه هاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا  يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آن را به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد :
تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط  بسته بندي تا قوطی خالی را باد ببرد !!!

هر احمقی می تواند چیزها را بزرگ تر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.آلبرت انشتین.
 
...
 
عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد.
دید اگر قیمت كاسه را بپرسد، رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.
پس گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟
رعیت گفت: چند می‌خری ؟
گفت: یك درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه ‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان؛ این گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود، بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: قربان؛ من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. كاسه، فروشی نیست.

هرگز فکر نکنید كه دیگران احمقند.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)