بوی پیراهن خونین کسی می آید
اشک در چشمان آسمان، حلقه زده است.
سالهاست زمین بغض خود را فرو می خورد و درونش پر از آتش است.
فقط تلنگرى دیگر باعث فوران این بغض فرو خورده خواهد شد.
فراتش از شرم به سرعت مىدود تا نگاهش به نگاه علقمه گره نخورد و هر آنچه در ساحل دیده فراموش کند.
هنوز بوى دود از خاطره بیابان به مشام مىرسد.
ظهرها خورشید از بهت، خیره خیره به زمین مىنگرد. انگار بعد از این سالها هنوز روز واقعه را باور نکرده است.
عصر که مىشود آنقدر تلخ نگاهش را از روى زمین بر مىدارد که اندوهش در هواى غروب منتشر مىشود. اینجا هر روزش روز واقعه است.
اینجا هنوز گوش بیابان از نداى«هل من ناصر ینصرونى»زنگ مىزند و پشت زمین «انکر ظهرى» تیر مىکشد.
در شیار ذهن هر نخل بر ساحل علقمه صداى فریاد «یا اخا ادرک اخا» حک شده است.
این خاک هنوز بوى یاس مىدهد...
گوش هنوز در حسرت شنیدن آخرین «لاحول ولا قوة الا بالله» وامانده است.
و به هرکجا بنگرى تکثیر «هیهات من الذله» را در ذرات وجود حس خواهى کرد.
صداى زنگ کاروان آفتاب به گوشمان رسید.
هر سال خاطره یک کاروان، به این صحرا قدم مىگذارد.
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها!
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها
سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها
همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها
خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها
عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟
"این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟
یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها
بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها
شعري در رساي عاشورا !
در جام من می پیشتر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده ، حریفانم صبوری می توانند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم ، غریبم
من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ما خدا، بی درد مردم !!
نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم !!
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوه گان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوه گان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید